کد خبر: ۱۴۵۲۰
تاریخ انتشار: 19 مهر - 1395 08:51
اختصاصی
خاله ام سه، چهار سالی بود که کلاسهای حلقه رو میرفت و خودشم کلاس برگزار میکرد. بارها هم به مادرم گفته بود که کلاسها رو شرکت کنه اما مادرم هیچ علاقه ای نشون نمیداد و هیچ جوره راضی نمیشد.

به گزارش فرقه نیوز؛ خاله ام سه، چهار سالی بود که کلاسهای حلقه رو میرفت و خودشم کلاس برگزار میکرد. بارها هم به مادرم گفته بود که کلاسها رو شرکت کنه اما مادرم هیچ علاقه ای نشون نمیداد و هیچ جوره راضی نمیشد.

پارسال خاله ام یک شب زنگ زد گفت شام دارم میام خونه تون. اون شب بعد از خوردن شام، در حالیکه فقط منو مادرم و خالم تو خونه بودیم، خاله م گفت یه لحظه منو نگاه کنید ببینید چی متوجه میشید؟ بعد بلند شد رفت تمام چراغای خونه رو خاموش کرد. خودشم رفت تو آشپزخونه، فقط یک چراغ ضعیف هود روشن بود. من و مامانم به فاصله ی خیلی کمی از هم نشسته بودیم و نگاه میکردیم. خاله ام به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. یهو احساس کردم خالم رو دارم به شکل اسکلت میبینم،یعنی فقط یه اسکلت بود. از ترس چشمام بسته نمیشد. دوباره به حالت عادی برگشت. گفتش دوباره دقت کنید. این سری خالم رو به شکل تک تک دوستای مدرسه م میدیدم. خیلی هاشون رو اذیت کرده بودم یا اونا منو اذیت کرده بودن. از ترس زبونم بند اومده بود. حتی نمیتونستم دستم رو دراز کنم مادرم رو بگیرم. دوباره همه چی عادی شد. این دفعه دیدم یه موجود بسیار بزرگ سیاه که پا نداشت از بدن خالم جدا شد و داره میاد سمت من. هر لحظه اماده بودم از شدت ترس بیهوش بشم. موجود اومد انگار با شدت تمام رفت تو بدن من،جوری کوبیده شدم به دیوار که پشتم تا مدتها درد میکرد.

خالم چراغارو روشن کرد. اومد سمت من. مادرم واقعا از ترس نمیتونست حرف بزنه. دست خودم نبود، نمیدونم چرا یهو گلوی خالم رو گرفته بودمو فشار میدادم. یهو اروم شدم دوباره. اون شب تا دم اذان صبح در اختیار خودم نبودم, انگار یکی داره کنترلم میکنه شبیه ماشین کنترلی. البته اصلا درست و حسابی اون شب رو یادم نمیاد. انگار تو حالت نیمه بیهوشی بوده باشم.

حالم اصلا خوب نبود. خالم ترسیده بود، زنگ زد به یه خانمی.. به ما گفت، مسترم بود ،میادش الان.

وقتی اومد،منو خوابوندن به پشت رو زمین، مستره هی دست میکشید رو بازوها،سینه و گلوم،یه چیزایی میگفت و اینکار رو بارها تکرار کرد. یه صدای مردونه و بسیار کلفت از گلوم خارج میشد، اینو مادرم تعریف میکرد ،چون من اصلا تو حالت عادی نبودم و چیزی یادم نمیاد.

بعد از این اتفاق خالم به مادرم گفت که پسرت مشکل داره باید روش کار کرد تا خوب شه.

مادرم چون اون اتفاقات رو دیده بود باورش شد که ماها مشکل داریم و قبول کرد که باهم تو کلاسا شرکت کنیم.

خود مادرم مشکل تنفسی هم داشت. بعد از شرکت تو کلاسها،دیگه اصلا سرفه نمیکرد. همش خدارو شکر میکر، از خالم خیلی تشکر میکرد.

الان بعد از گذشت سه چهار ترم، مادرم زخم معده گرفته، کتفش به شدت درد میکنه، بیشتر از ۵ دقیقه هم نمیتونه سرپا وایسه چون سرش گیج میره. با این حال کلاسارو ادامه میده.

مادرم،تابلوهای وان یکاد رو از خونمون انداخت بیرون. مفاتیح الجنان هم نداریم دیگه. بعد از بیرون بردن اینها از خونه،رو دیوارای خونه دست میکشید و میگفت پاکسازی،پاکسازی،پاکسازی.

الان زندگی ما اصلا حالت عادی نداره. نه رفتارهای مادرم عادیه. نه خاله ام. همه به مادرم به چشم یک فرد جن زده نگاه میکنن, از فامیلهامونم هیچکی خونه مون نمیاد.

ارسال به دوستان
نسخه چاپی
اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار